راه سپردن. درنوشتن راه. درنوردیدن راه. کنایه از رفتن. (یادداشت مؤلف) : فتنه ره تقدیر وقضا هرگز نسپرد تا فکرت او پایۀ تقدیر و قضا شد. مسعودسعد. رجوع به راه سپردن شود
راه سپردن. درنوشتن راه. درنوردیدن راه. کنایه از رفتن. (یادداشت مؤلف) : فتنه ره تقدیر وقضا هرگز نسپرد تا فکرت او پایۀ تقدیر و قضا شد. مسعودسعد. رجوع به راه سپردن شود
رفتن. شدن. طی کردن راه. نوردیدن راه. پیمودن راه. (از آنندراج). راه پیمودن. راه بریدن. (ارمغان آصفی). سلوک. (دهار) (تاج المصادربیهقی) (ترجمان القرآن). تسلم. (دهار) : سپاه انجمن شد بدرگاه شاه همه سرفرازان سپردند راه. فردوسی. لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل بدیو نسپارند. ناصرخسرو. آن راه دوزخست که ابلیس میرود بیدار باش تا پی او راه نسپری. سعدی
رفتن. شدن. طی کردن راه. نوردیدن راه. پیمودن راه. (از آنندراج). راه پیمودن. راه بریدن. (ارمغان آصفی). سلوک. (دهار) (تاج المصادربیهقی) (ترجمان القرآن). تسلم. (دهار) : سپاه انجمن شد بدرگاه شاه همه سرفرازان سپردند راه. فردوسی. لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل بدیو نسپارند. ناصرخسرو. آن راه دوزخست که ابلیس میرود بیدار باش تا پی او راه نسپری. سعدی
راهی شدن. عازم شدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) : من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست من سر نمی نهم مگرآنجا که پای یار. سعدی. ، راه پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین. فرخی. رهی نمی برم و چاره ای نمی یابم بجز محبت مردان مستقیم احوال. سعدی. - ره بردن به کسی یا جایی، بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن: چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان برد. اسدی. - ، راهنمایی کردن بدان سوی: گرت رای باشد به حکم کرم به جایی که می دانمت ره برم. سعدی (بوستان). رجوع به راه بردن در همه معانی شود
راهی شدن. عازم شدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) : من ره نمی برم مگر آنجا که کوی دوست من سر نمی نهم مگرآنجا که پای یار. سعدی. ، راه پیدا کردن. (فرهنگ فارسی معین) : اندر بیابانهای سخت ره برده ای بی راهبر وین از توکل باشد ای شاه زمانه وز یقین. فرخی. رهی نمی برم و چاره ای نمی یابم بجز محبت مردان مستقیم احوال. سعدی. - ره بردن به کسی یا جایی، بدو یا بدانجا دسترسی یافتن. بدان پی بردن. بدان راهنمایی شدن: چراغی است در پیش چشم خرد که دل ره به نورش به یزدان برد. اسدی. - ، راهنمایی کردن بدان سوی: گرت رای باشد به حکم کرم به جایی که می دانمت ره برم. سعدی (بوستان). رجوع به راه بردن در همه معانی شود
راه کردن. هدایت کردن. راهنمایی کردن. (یادداشت مؤلف) : بگفتا مرا زود آگه کنید روان را سوی روشنی ره کنید. فردوسی. ، نفوذ کردن. راه یافتن: دگرکاین تهمتش بر طبع ره کرد که خسرو چشم هرمز را تبه کرد. نظامی. طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد. نشاط اصفهانی. رجوع به راه کردن در همه معانی شود
راه کردن. هدایت کردن. راهنمایی کردن. (یادداشت مؤلف) : بگفتا مرا زود آگه کنید روان را سوی روشنی ره کنید. فردوسی. ، نفوذ کردن. راه یافتن: دگرکاین تهمتش بر طبع ره کرد که خسرو چشم هرمز را تبه کرد. نظامی. طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد. نشاط اصفهانی. رجوع به راه کردن در همه معانی شود
عاشق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل دادن. فریفته شدن: گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری. فرخی. من دل به تو سپردم تا شغل من بسیجی زآن دل به توسپردم تا حق من گزاری. منوچهری. گر زآنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل برفقت تو باز من سپاری. منوچهری. بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم. سعدی. پایی که برنیاید روزی به سنگ عشقی گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد. سعدی. - دل سپردن به دیو، فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن: لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل به دیو نسپارند. ناصرخسرو. - دل سپردن به غم، غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل: چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی. - دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی، باور کردن بدان. (یادداشت مرحوم دهخدا). پذیرفتن آن: چنین گفت کای گرد بیداردل به گفت بهو خیره مسپار دل. اسدی. چون سخنگو سخن بپایان برد هرکسی دل بر آن سخن بسپرد. نظامی (از آنندراج)
عاشق شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دل دادن. فریفته شدن: گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری. فرخی. من دل به تو سپردم تا شغل من بسیجی زآن دل به توسپردم تا حق من گزاری. منوچهری. گر زآنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل برفقت تو باز من سپاری. منوچهری. بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم. سعدی. پایی که برنیاید روزی به سنگ عشقی گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد. سعدی. - دل سپردن به دیو، فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن: لاجرم نسپرند راه خطا لاجرم دل به دیو نسپارند. ناصرخسرو. - دل سپردن به غم، غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل: چنین گفت گر فور هندی بمرد شما را به غم دل نباید سپرد. فردوسی. - دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی، باور کردن بدان. (یادداشت مرحوم دهخدا). پذیرفتن آن: چنین گفت کای گرد بیداردل به گفت بهو خیره مسپار دل. اسدی. چون سخنگو سخن بپایان برد هرکسی دل بر آن سخن بسپرد. نظامی (از آنندراج)
تسلیم شدن. تن دادن. تن دردادن. قبول کردن. رضا دادن: نرمی دل می طلبی نیفه وار نافه صفت تن به درشتی سپار. نظامی. بدریا مرو گفتمت زینهار وگر می روی تن به طوفان سپار. (بوستان). ، تسلیم مرد شدن زن. تسلیم هوا و خواهش مرد شدن زن. سپردن زن تن خود را بمرد: زنان گفتار مردان راست دارند بگفت خوش تن ایشان را سپارند. (ویس و رامین). رجوع به تن و دیگر ترکیبهای آن شود
تسلیم شدن. تن دادن. تن دردادن. قبول کردن. رضا دادن: نرمی دل می طلبی نیفه وار نافه صفت تن به درشتی سپار. نظامی. بدریا مرو گفتمت زینهار وگر می روی تن به طوفان سپار. (بوستان). ، تسلیم مرد شدن زن. تسلیم هوا و خواهش مرد شدن زن. سپردن زن تن خود را بمرد: زنان گفتار مردان راست دارند بگفت خوش تن ایشان را سپارند. (ویس و رامین). رجوع به تن و دیگر ترکیبهای آن شود
پایمال کردن. (آنندراج) ، رفتن: چه چاره ست تا این ز من بگذرد پی ام اختر بد مگر نسپرد. فردوسی. به شخّی که کرگس بدو نگذرد برو گور و نخچیر پی نسپرد. فردوسی. کافر کشته بهم برنهی و تابه تبت بسم باره بکافور همی پی سپری. فرخی
پایمال کردن. (آنندراج) ، رفتن: چه چاره ست تا این ز من بگذرد پی ام اختر بد مگر نسپرد. فردوسی. به شخّی که کرگس بدو نگذرد برو گور و نخچیر پی نسپرد. فردوسی. کافر کشته بهم برنهی و تابه تبت بسم باره بکافور همی پی سپری. فرخی
مرکّب از: ب + راه + سپردن، نفرین و دعای بد کردن مثلاً سیدی بکسی گوید که ترا براه جد خود سپردم یعنی باطن جدم ترا خواهد زد و نیز گویند براه اجاغم سپردند و اجاغ بمعنی دودمان است. (آنندراج) : کسی که منع تو از راه خانه ما کرد چو چشم منتظرانش سپرده ایم براه. قدسی (آنندراج)،
مُرَکَّب اَز: ب + راه + سپردن، نفرین و دعای بد کردن مثلاً سیدی بکسی گوید که ترا براه جد خود سپردم یعنی باطن جدم ترا خواهد زد و نیز گویند براه اجاغم سپردند و اجاغ بمعنی دودمان است. (آنندراج) : کسی که منع تو از راه خانه ما کرد چو چشم منتظرانش سپرده ایم براه. قدسی (آنندراج)،